مینای کنعان رو میشناسم، این روزا از این جنس ادما اطرافم زیاده با نظر ایرج هم موافقم « قصه ی ادمهای نرسیده».
اما وقتی مینا میگفت صبح که از خواب بیدار میشه میخوادکسی نباشه که باهاش حرف بزنه،میخواد کسی منتظرش نباشه،میخواد دل کسی تنگ نشه براش، میخوادکسی نخوادش باهاش همذات پنداری میکردم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر