۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۷, پنجشنبه

درک نمیکنم ادمایی روکه میگن عاشقن و به اسم عشق دلشونو ول میکنن و بعدش انتظار دارن طرف مقابل مراقب اونهاباشه،حواسش جمع دل اونها باشه،ادمایی که دائما احساس شکست میکنن ،ادمایی که از تجربه شون لذت نمیبرن،حس میکنن بهشون ظلم شده،ادمایی که میمونن توی رابطه هایی که دوسش ندارن و بیخودی بر چسب عشق بهش میزنن،خودشون مسئول دلشون و کاراشون نیستن و توقع مسئولیت از طرف مقابل دارن،خانومهایی که تو سی وچند سالگی تجربه هاشونو باز تکرار میکنن وفکر میکنن چه همه بهشون نامردی شده...
عشق تو فرهنگ تجربه های من تعریف نشده است ،خیلی سال پیش تو یه رابطه ی قبل بیست سالگی فکر میکردم عاشقم اما بعد از اینکه از اون رابطه بیرون اومدم متوجه شدم که عشق نبوده، نه شبیه خونده ها م بود و نه شبیه شنیده هام ،ریشه هاش رو دیدم یه مجموعه ایی بود از ضعفام،هورمون هام،شرایط نه چندان خوب اون روزام،یک سری اتفاقاتی که افتاده بود و تحلیلش برام سخت بود، یه بر چسب عشق زده بودم تا توجیهش کنم،بعد از ا ون اگاهانه وارد رابطه هام شد م ،اگاهانه نه به این معنی که حرص نخوردم ،اشک نریختم ،افسرده نشدم،به این معنی که میدونستم که نصف این رابطه منم، کسی بهم ظلم نکرده ،کسی منو مجبور نکرده ا گه خوشحال نیستم اگه راضی نیستم منم که توی رابطه موندم، منم که به خاطر یه سری از ضعفام نمیتونم اونو تمومش کنم ،منم که انتخاب مناسب نداشتم منم که حواسم نبوده و از تجربه هام استفاده نکردم ، اگاهانه به این معنی که سعی کردم لذت ببرم، خودم رو بشناسم وتجربه ی جدیدکنم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر