۲ هفته قبل
۱۳۸۸ خرداد ۸, جمعه
۱۳۸۸ خرداد ۷, پنجشنبه
۱۳۸۸ خرداد ۱, جمعه
۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۹, سهشنبه
با یاد ِ...
رعد و بارون و آفتاب ،تو آسمون غوغاست،من اما از شدت ضعف نمی تونم از تخت بیرون بیام،از صبح همین جوری توی تخت ولو بودم،ضربان ِ قلبم کند شده،سر درد هم دست بر دار نیست
به هر زوری هست خودمو از تخت بیرون میکشم، باید آماده شم،شب دعوتم، نمیدونم چی شد که دیروز قبول کردم،جلوی آینه خودمو میبینم چند روزی میشه که خودم رو هم ندیده بودم،موهامو شونه میکنم تو روزای سردرد حتا نمیتونم ببندمشون ، باید یه فکری هم به حال ِ این صورت ِ بی رنگ و رو کنم،حوصله ی آرایش ندارم،رژ قرمز رو بر میدارم،همین کفایت میکنه،میخندم ،هر بار که رژ قرمز میزنم میخندم، یاد مامان و عزیز میافتم ،این علاقه از اونها رسیده
بیرون آسمون داره غوغا میکنه، رعد و بارون،نه کارت اتوبوس دارم و نه پول برای تاکسی،کلاه ِ بارونیمو میکشم سر مو راه میافتم،اصلن نمیشه پیاده برم ،تا بیام به این نتیجه برسم ایستگاه اول رو رد کردم،قلبم کند میزنه ،انرژی برای یه نفس عمیق هم ندارم،تا ایستگاه دوم خیلی راه نیست،اما نای رفتن ندارم،بارون و آفتاب،میگن تو این وقتا گرگا بچه میزان، یاد اون کوه نزدیک محلات می افتم یاد اون نُه تا گرگ نقره ای
روی نیمکت میشینم یاد تو میافتم یاد اون سفر، یاد همه ی سفرهامون،یاد همه ی اون شبای کنار آتیش،یاد همه ی اون دفعه هایی که از گرگ ها میگفتی،از گرگ خسته و پیر چشمهات، ازگرگ تازه نفس ِچشمهام ،ضربان ِ قلبم تند میشه ،نفسم جا میاد ،آفتاب رفته و بارون حسابی خیسم کرده،باید برگردم
رعد و بارون و آفتاب ،تو آسمون غوغاست،من اما از شدت ضعف نمی تونم از تخت بیرون بیام،از صبح همین جوری توی تخت ولو بودم،ضربان ِ قلبم کند شده،سر درد هم دست بر دار نیست
به هر زوری هست خودمو از تخت بیرون میکشم، باید آماده شم،شب دعوتم، نمیدونم چی شد که دیروز قبول کردم،جلوی آینه خودمو میبینم چند روزی میشه که خودم رو هم ندیده بودم،موهامو شونه میکنم تو روزای سردرد حتا نمیتونم ببندمشون ، باید یه فکری هم به حال ِ این صورت ِ بی رنگ و رو کنم،حوصله ی آرایش ندارم،رژ قرمز رو بر میدارم،همین کفایت میکنه،میخندم ،هر بار که رژ قرمز میزنم میخندم، یاد مامان و عزیز میافتم ،این علاقه از اونها رسیده
بیرون آسمون داره غوغا میکنه، رعد و بارون،نه کارت اتوبوس دارم و نه پول برای تاکسی،کلاه ِ بارونیمو میکشم سر مو راه میافتم،اصلن نمیشه پیاده برم ،تا بیام به این نتیجه برسم ایستگاه اول رو رد کردم،قلبم کند میزنه ،انرژی برای یه نفس عمیق هم ندارم،تا ایستگاه دوم خیلی راه نیست،اما نای رفتن ندارم،بارون و آفتاب،میگن تو این وقتا گرگا بچه میزان، یاد اون کوه نزدیک محلات می افتم یاد اون نُه تا گرگ نقره ای
روی نیمکت میشینم یاد تو میافتم یاد اون سفر، یاد همه ی سفرهامون،یاد همه ی اون شبای کنار آتیش،یاد همه ی اون دفعه هایی که از گرگ ها میگفتی،از گرگ خسته و پیر چشمهات، ازگرگ تازه نفس ِچشمهام ،ضربان ِ قلبم تند میشه ،نفسم جا میاد ،آفتاب رفته و بارون حسابی خیسم کرده،باید برگردم
۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۸, دوشنبه
وقتی یه درسی حجمش زیاده و هر چی میخونم تموم نمیشه کلافه میشم مخصوصن که پیوسته هم نمیخونم ، تا وقتی هم که یه کاری رو پیوسته انجام ندم حس میکنم انجامش ندادم،تا به حال هم یاد ندارم که درس رو پیوسته خونده باشم،این مبحث هم گسترده ست،تا الان lower limb ,eurogenital,abdomen خوندم قبلن هم که نورو خوونده بودم در اصل بیشترش رفته اما حوصله ام هم باهاش رفته،باید یه برنامه ی ورزش داشته باشم ،از وقتی برگشتم سه چهار بار بیشتر بیرون نرفتم دائماّ خونه م، با کسی هم که حرف نمیزنم،کل ارتباطاتم شده یه چت، این سیستم هم بعد ِ یه مدت خسته کننده میشه یعنی از اولش هم خسته کننده بود .
امیدوارم بتونم تا امتحان جمعش کنم و مجبور نشم تاریخ امتحان رو تغییر بدم
امیدوارم بتونم تا امتحان جمعش کنم و مجبور نشم تاریخ امتحان رو تغییر بدم
۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۷, یکشنبه
همین جوری
شادی ازمرگ یه دوست که از قضا جوون بوده کلی ناراحته یه جورایی هم حسرت میخوره که چراوقتی این ادم زنده بوده بهش بی توجهی کرده ویا وقتهایی که ازش کمک میخواسته اون حتی تلفنشم جواب نمیداده حالا همشون عکسشو گذاشتن تو فیس بوک واز این جور کارا که بعد مرگ یه ادم میکنیم،یاد پارسال تابستون افتادم که کوروش بی خبر و یهو تصمیم گرفت باهام قهر کنه و هر چه کردم نه دلیل این کار رو گفت و نه رضایت داد اشتی کنه،تا اینکه یه شب تو یه مهمونی حالم بد شد ،اخر شب دم رفتن باهام خداحافظی کرد و اینجوری اعلان صلح کرد،بعداّ که اومدم اینجا و ازش پرسیدم چی شد که اشتی کردی، گفت انتظاراتش رو از من پایین اورده و بهمین خاطر دوباره تونسته باهام دوست باشه اما تو یه سطح پایین تر،ولی چرا اون شب رو انتخاب کرده بود روهیچوقت نگفت....
شادی ازمرگ یه دوست که از قضا جوون بوده کلی ناراحته یه جورایی هم حسرت میخوره که چراوقتی این ادم زنده بوده بهش بی توجهی کرده ویا وقتهایی که ازش کمک میخواسته اون حتی تلفنشم جواب نمیداده حالا همشون عکسشو گذاشتن تو فیس بوک واز این جور کارا که بعد مرگ یه ادم میکنیم،یاد پارسال تابستون افتادم که کوروش بی خبر و یهو تصمیم گرفت باهام قهر کنه و هر چه کردم نه دلیل این کار رو گفت و نه رضایت داد اشتی کنه،تا اینکه یه شب تو یه مهمونی حالم بد شد ،اخر شب دم رفتن باهام خداحافظی کرد و اینجوری اعلان صلح کرد،بعداّ که اومدم اینجا و ازش پرسیدم چی شد که اشتی کردی، گفت انتظاراتش رو از من پایین اورده و بهمین خاطر دوباره تونسته باهام دوست باشه اما تو یه سطح پایین تر،ولی چرا اون شب رو انتخاب کرده بود روهیچوقت نگفت....
این اهنگ برای تو که داری گند میزنی به این روزها که میتونست خیلی خوب باشه یا حداقل معمولی باشه ،اخه این حرف نزدن دیگه چه صیغه ای ِ ،که من وسط این همه درس مجبور شم بیام اینجا تا بهت بگم دلم برات تنگ شده،بگم این راهش نیست ،اگه عشق و دوست داشتن ِ که باید انرژی بده ،ارامش بده حتی اگه اون نتیجه ای که دوست داشتی ومیخواستی رو هم نداده باشه (اون پستهای رابطه هم برای توئه بعد امتحانام کاملش میکنم اجازه ی چت نمیدین که...)
۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۸, جمعه
۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۷, پنجشنبه
سایت اقای قاعد و نوشته هاشون برای من حکم کلاس درسی رو داره که خیلی چیزا ازش یادمی گیرم،دید و تحلیل منطقی از مسائل اجتماعی وادبی دریک مجموعه ی منظم و مستند،ترکیبی از موضوعها و مسائل روزکه با ظرافت،دقت و شناخت و هوشیاری کنار هم قرار می گیرن، اما لزوم این پست اخر در باره ی رضا سید حسینی رو خیلی متوجه نشدم!!!
کنعان رو دیدم ،فیلم نسبتاّ خوبی بود،بازی ترانه علیدوستی رو دوست داشتم اما محمد رضا فروتن نمودار کارش همچنان نزولی ِ،تو این فیلم هم یه جاهایی شبیه یکی از بازیگرا بازی میکرد هر چی فکر کردم یادم نیومد
مینای کنعان رو میشناسم، این روزا از این جنس ادما اطرافم زیاده با نظر ایرج هم موافقم « قصه ی ادمهای نرسیده».
اما وقتی مینا میگفت صبح که از خواب بیدار میشه میخوادکسی نباشه که باهاش حرف بزنه،میخواد کسی منتظرش نباشه،میخواد دل کسی تنگ نشه براش، میخوادکسی نخوادش باهاش همذات پنداری میکردم...
درک نمیکنم ادمایی روکه میگن عاشقن و به اسم عشق دلشونو ول میکنن و بعدش انتظار دارن طرف مقابل مراقب اونهاباشه،حواسش جمع دل اونها باشه،ادمایی که دائما احساس شکست میکنن ،ادمایی که از تجربه شون لذت نمیبرن،حس میکنن بهشون ظلم شده،ادمایی که میمونن توی رابطه هایی که دوسش ندارن و بیخودی بر چسب عشق بهش میزنن،خودشون مسئول دلشون و کاراشون نیستن و توقع مسئولیت از طرف مقابل دارن،خانومهایی که تو سی وچند سالگی تجربه هاشونو باز تکرار میکنن وفکر میکنن چه همه بهشون نامردی شده...
عشق تو فرهنگ تجربه های من تعریف نشده است ،خیلی سال پیش تو یه رابطه ی قبل بیست سالگی فکر میکردم عاشقم اما بعد از اینکه از اون رابطه بیرون اومدم متوجه شدم که عشق نبوده، نه شبیه خونده ها م بود و نه شبیه شنیده هام ،ریشه هاش رو دیدم یه مجموعه ایی بود از ضعفام،هورمون هام،شرایط نه چندان خوب اون روزام،یک سری اتفاقاتی که افتاده بود و تحلیلش برام سخت بود، یه بر چسب عشق زده بودم تا توجیهش کنم،بعد از ا ون اگاهانه وارد رابطه هام شد م ،اگاهانه نه به این معنی که حرص نخوردم ،اشک نریختم ،افسرده نشدم،به این معنی که میدونستم که نصف این رابطه منم، کسی بهم ظلم نکرده ،کسی منو مجبور نکرده ا گه خوشحال نیستم اگه راضی نیستم منم که توی رابطه موندم، منم که به خاطر یه سری از ضعفام نمیتونم اونو تمومش کنم ،منم که انتخاب مناسب نداشتم منم که حواسم نبوده و از تجربه هام استفاده نکردم ، اگاهانه به این معنی که سعی کردم لذت ببرم، خودم رو بشناسم وتجربه ی جدیدکنم
۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۳, یکشنبه
از اونجایی که موتور درس خوندنم دیزلی و دیدم تا بخواد روشن بشه یه دو ماهی وقت میبره تصمیم گرفتم اول صبح کیک بخورم و قورباغه باشه برای اخر شب، برای همین رفتم سراغ نورو اناتومی ، و بافت و جنین رو گذاشتم برای بعدی که امیدوارم خیلی دیرنباشه،اینجوری حداقل از لحاظ تعداد به برنامه میرسم،البته نورو خوندن غیر از اینکه دوسش دارم این حسن رو داره که بخشهای مشترک زیادی با نوروفیزیو داره و اینجوری تا حد زیادی از بار فیزیو هم کم میشه.
حالا اگه اینترنت اجازه بده و حوصله کنم امشب skullرو تموم کنم ،میشه 15 تاپیک برای امروز که جبران هیچی تاپیک دیروز هم میشه.
۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۱, جمعه
اول گزارش درسیمو پست کردم تا حداقل اون قرار روزانه ام رو رعایت کرده باشم.
وقتی خبر اعدام دلارا رو خوندم یاد شیوا افتادم، یاد روزی که خیلی سفت و سخت از قصاص دفاع می کرد، یاد بابک که حق امنه می دونست با کسی که روی صورتش اسید پاشیده مقابله به مثل کنه، شیوا یه ترم دیگه درسش تموم میشه ووکیل میشه، بابک هم سال اینده فارغ التحصیل وپزشک میشه ...
فکر میکنم توی ایران مسائل اجتماعی و سیاسی بیشتر از اونکه منطقی باهاشون برخورد بشه احساسی برگزار میشن، و یه جورایی سعی کردم عکس العملم نسبت به این مسائل احساسی نباشه ولی وقتی گزارش محمد مصطفایی رو میخونم دلم پر میشه از یه حسرت ،یه غم که این ادم حتا فرصت نکرده برای بار اخر مادرش رو، پدرش رو بغل کنه و بهشون بگه دوسشون داره...
اشتراک در:
پستها (Atom)